فکر کرد که چگونه کلاهها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمونها همین کار را کردند. او کلاه را از سرش برداشت و دید که میمونها هم از او تقلید کردند.
به فکرش رسید ... که کلاه خود را روی زمین پرت کند. این کار را کرد. میمونها هم کلاهها را به طرف زمین پرت کردند و او همه کلاهها را جمع کرد و روانه شهر شد.
سالها بعد، نوه او هم کلاهفروش شد. پدربزرگ این داستان را برای نوهاش تعریف کرد و تأکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد، چگونه برخورد کند... .
یک روز که او از همان جنگل گذشت، در زیر درختی استراحت کرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد.
او شروع به خاراندن سرش کرد. میمونها هم همان کار را کردند. او کلاهش را برداشت، میمونها هم همان کار را کردند. نهایتا کلاهش را بر روی زمین انداخت. ولی میمونها این کار را نکردند!
یکی از میمونها از درخت پایین آمد و کلاه را از روی زمین برداشت و در گوشی محکمی به او زد و گفت: فکر میکنی فقط تو پدربزرگ داری؟!
نظرات شما عزیزان: